کد مطلب:225135 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:220

شرح حال یوسف بن یعقوب ماجشون و وفات آن
و در تاریخ ابن خلكان مسطور است كه ابویوسف یعقوب ماجشون در سال یكصد و شصت و چهارم وفات كرد و او را برادرزاده ی بود كه عبدالله بن ابی سلمه و پسرش عبدالعزیز بن عبدالله مكنی به ابی عبدالله بود او نیز در همان سال در بغداد بدرود زندگانی گفت و مهدی بر وی نماز گذاشت و در مقابر قریش مدفون شد و ابویوسف مذكور از ابن عمر بن خطاب و عمر بن عبدالعزیز و بعضی دیگر روایت می نمود.

و این یعقوب در زمانیكه عمر بن عبدالعزیز ابن مروان حكمران مدینه بود



[ صفحه 145]



در مصاحبتش می گذرانید و عمر با وی حدیث می راند و بدو مأنوس بود و چون به مقام خلافت رسید ماجشون برحسب معمول به خدمت آمد عمر فرمود «انا تركناك حیث تركنا لبس الخز» گاهی كه خلافت یافتیم و پاره چیزها را كه قبل از آن معمول می داشتیم متروك نمودیم و با كار خلافت و مشغله امور بریت مناسب ندیدیم صحبت ترا نیز متروك نمودیم چنانكه جامه خز را از تن بیفكندیم كنایت از اینكه انجام مهام انام و نظام مملكت با تنعم و تفنن نمی سازد و از آن كار مشغول می دارد.

چنان بود كه در میان ابوالزناد و ابوالربیعه كار به معاندت می رفت و ماجشون با ربیعه الرای معاونت می نمود و ابوالزناد می گفت مثل من و ماجشون مثل آن گرگی است كه بر مردم قریه ی حمله می كرد و كودكان ایشان را می خورد مردم قریه انجمن شدند و در گرفتاری گرگ بهر سوی برآمدند؟ گرگ فرار كرد و ایشان از طلبش دست بداشتند مگر صاحب فخاری [1] كه به گرفتاریش براری و صحاری مسپرد و ابرام و الحاح می نمود و از دنبالش می تاخت. گرگ چون این جد و جهد را بدید بایستاد و گفت این جماعت اگر در طلب من بكوشند بحق رفته اند چه اطفال ایشان را دریده و خورده ام اما سوگند با خدای مرا با تو كاری و گفتاری و سابقه نیست چه هرگز یكدانه سفال تو را نشكسته ام، و من نیز از ماجشون نه دنبكی و نه بربطی و نه عودی شكسته ام.

پسر ماجشون گوید روح ماجشون را چون بگردون بردند جسدش را تختی برنهادیم تا غسل دهیم و با مردمان گفتیم شامگاه حركت جنازه می دهیم چون مرد غاسل بر وی درآمد تا او را شستن دهد در پائین قدمش رگی را در جنبش دید با ما گفت عرقی از وی در حركت است و صواب نمی دانم كه در غسل او عجلت نمائیم لاجرم چون مردمان برای مشایعت جنازه حاضر شدند تعلل ورزیدیم و بامداد دیگر مردمان بیامدند و غسال بر وی درآمد و آن رگ را به همان حال سابق جنبان دید و ما از مردمان معذرت جستیم و سه روز او را به حال خود بگذاشتیم.



[ صفحه 146]



از آن پس ماجشون برخسات و بنشست و گفت سویقی برای من بیاورید چون حاضر شد چندی بیاشامید با وی گفتیم آنچه دیدی به ما بازگوی گفت بلی روح مرا فرشته ببرد تا به آسمان دنیا رسانید با وی گفتند هنوز اجازت قبض روح نرفته است و از مدت عمر او فلان و فلان سال و ماه و روز و ساعت باقی است پس روح مرا فرشته از آسمان به زیر آورد، این وقت رسول خدای صلی الله علیه و آله را نگران شدم ابوبكر از جانب راست و عمر از جانب چپ و عمر بن عبدالعزیز در پیش روی مباركش جای داشتند من با آن فرشته كه با من بود گفتم این شخص كیست گفت عمربن عبدالعزیز است گفتم همانا به حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله قریب الجلوس است گفت عمر بن عبدالعزیز در زمان جور كار به حق كرد و ابوبكر و عمر در زمان حق كار به حق كردند یعنی حكم به حق راندن در زمان جور مشكل و سخت است.

یعقوب بن شیبه ماجشون این داستان را در ترجمه ماجشون مذكور رقم كرده است و قبول این خواب از عادت و طبیعت خارج است عود روح از آسمان دنیا و دیدار رسول خدای صلی الله علیه و آله به آن تفصیل و خطای فرشته مرگ در قبض روح با اینكه اگر مقدر نشده باشد و زمان به پایان نرفته باشد چگونه روح از بدن بیرون خواهد رفت، بر اشخاص متفطن مشتبه نخواهد ماند، و الله تعالی اعلم.

و نیز به روایت یافعی در مرآت الجنان در این سال ابوخالد یزد بن حاتم بن قبیصة بن مهلب بن ابی صفره الازدی به دیگر جهان سفر كرد و ازین پیش در ذیل وقایع و حوادث سال یكصد و هفتادم هجری بوفات او و شرح حال او اشارت شد.

اما یافعی خودش می گوید كه بعضی گفته اند یزید بن حاتم مذكور در سال یكصد و هشتاد و پنجم هجری وفات كرده است و مادر طی ذكر وقایع سال مزبور نیز به ترجمه احوال اومع زیادات گذارش می نمائیم.

راقم حروف در طی مجلدات مشكوة الادب به شرح حال برادرش روح بن حاتم اشارت كرده است غریب این است كه یافعی در ذیل ترجمه یزید بن حاتم می نویسد در سال یكصد و هفتادم هجری در افریقیه در شهر قیروان بدرود جهان گفت



[ صفحه 147]



و برادرش روح در سند حكمران بود اهل افریقیه می گفتند چه بسیار دور است قبر این برادر كه در افریقیه است با قبر برادرش كه در سند است اما از تقدیرات یزدانی و حوادث آسمانی بی خبر بودند كه چه دورها را نزدیك و چه نزدیكها را دور می گرداند.

و از قضا چنان اتفاق افتاد كه پس از مرگ یزید هارون الرشید روح را از امارت سند معزول كرده به محل حكومت برادرش به افریقیه فرستاد روح در اول رجب سال یكصد و هفتاد و یكم به حكومت آن دیار بنشست تا در شهر رمضان سال یكصد و هفتاد و چهارم رخت اقامت بربست و به دگیر سرای پیوست و او را با برادرش یزید در یك قبر منزل دادند و مردمان به شگفتی اندر شدند كه بعد از آنگونه تباعد اینگونه تواصل روی داد و مصداق «و ما تدری نفس بای ارض تموت» مشهود شد.

معذالك می نویسد بعضی وفات یزید را در سال یكصد و هشتاد و پنجم دانند با اینكه مورخین عظام اشارت كرده اند اما مرقومات مورخی مثل یافعی را یاوه نمی توان شمرد و نادیده نمی توان انگاشت و البته از بعضی كتابها مطالعت كرده است كه به نظر راقم حروف نرسیده است.


[1] يعني كوزه گر.